وسایلمو کنج اتاق انتظامات جامعه گذاشتمو با استرس زیاد گفتم : ببخشید خانوم بچه های کرمان باید کجا منتظر باشن ؟ خانوم با یه لبخند ملیح گفت: همین جا!
تقریبا یه نیم ساعت منتظر موندم؛ اونهمه استرس بیخود بود چون اولین نفر من بودم !
سوار مینی بوس شدیم ، خانوما در سطح های مختلف بودن ؛ سطح یک حوزه، سطح دو و سطح سه
بعضیا اولین بار تبلیغیشون بود ، بعضیا هم چندمین بار ، بعضیا هم چندمین بار اما اولین بار بود که رودبار کرمان میرفتن!
باید میرفتیم ایستگاه محمدیه که اطراف جمکرانه ، وقتی روبروی جمکران رسیدم از دور به آقا دس تکون دادمو و از قمش خداحافظی کردم و بهش گفتم: نه اینکه نالایق باشمو ، منو برنگردونی، آقا وگرنه دلگیر میشم ؛ یه لبخندی به چار تا گنبد سبزش زدمو خداحافظی کردم.
از مینی بوس پیاده شدیم و تقریبا بیست دقیقه منتظر قطار موندیم توی این بیست دقیقه با بچه ها آشنا شدیم و از بیوگرافی همدیگه گفتیم ، بالاخره با همونا داخل یه کوپه رفتیم (واگن یک، کوپه پنج) ساعت شیش و بیست دقیقه عصر بود ؛ بازم از خصوصیاتمون با بچه ها حرف زدیم؛ خانوما گفتن ؛ بیاین یه کم روضه تمرین کنیم ، کتاب اصول مداحی رو در آوردیمو شروع کردیم به تمرین !
وقت شام شده بود که برامون شام آوردن و بعد هم توقف قطارو ، نمـــــــــــــــــــــــــــــــاز.
سوار قطار شدیم دوباره از خودمون گفتیم . شب اول اینطوری تموم شد و الحمدالله خیلی خوش گذشت .
نزدیک دم دمای صبح(صبح جمعه) مورخه 9/2/90 یه جایی نگه داشتن برای انجام فریضه نماز صبح ؛وقتی از نمازخونه بیرون اومدم ، فضای خیلی زیبایی رو روبروم دیدم ؛ مثل همیشه یه فتبارک الله به خدا گفتم واسه این همه زیبایی؛ یادمه یکی بهم میگفت ، هرجا بری تموم ستاره های آسمون بالا سرت مال منه ؛ دوست داشتم تموم اون ستاره هارو بهش بدم با همه زیباییش!
دلتنگ شدم با خودم گفتم ای کاش الان امام زمان(عج) اینجا بود چشام پر اشک شد با خودم گفتم یعنی ممکنه الان امام زمانمون توی همین کویر باشه ؟ تو همین فکر کردنام یهو یکی از بچه ها زد به شونم و گفت: بجنب تا قطار نرفته؛ ما هم د بدو طرف قطار ؛ تقریبا دو ساعت تا کرمان مونده بود.
به کرمان رسیدیم ،از قطار پیاده شدیم ، شهر خوبی بود با دور نمای سر سبز ؛ به ما گفتن باید سوار اتوبوس بشین تا بریم رودبار کرمان!
از ایستگاه راه آهن خارج شدیم و به طرف اتوبوس راه افتادیم ؛ یهو یکی از بچه ها که اسمش مهناز بود و روحیاتش هم شبیه من ! گفت: میدونی مسئول گروهمون کیه ؟ گفتم : نه! گفت : یه آقایی به نام آقای بابانژاد که شمالیه گفتم اهل دله ؟ گفت؛ چرا این سوالو میپرسی ؟ گفتم : چون احساس میکنم اینطور آدما که اهل تبلیغن اهل دل هم هستن! بعدش واسم خیلی مهمه که مسئول تبلیغ روحیاتش چطور باشه ، لطفا بگو ، گفت: آره ؛ اهل دله، نویسنده اس ، پارسال وقتی به رودبار اومدیم یه سیل شدیدی گرفته بود ؛ توی ماشین بودیم و آقای بابانژاد راننده اش؛ سیل اونقد شدید بود که جاده رو آب گرفت ؛آقای بابانژاد هر چقدر سعی کرد که ازون چاله خلاص بشیم ،نشد که نشد! تا آخرش ما پیاده شدیم و توی آب رفتیمو ، نصف لباسامون همه خیس و با همون وضع بعد از تبلیغ به خونه معلم برگشتیم (خونه معلم جاییه که زیر نظر آموزش و پرورشه و مبلغین اونجا جمع میشن) گفتم ؛ اوهوم !! متوجه شدم !
قبل اینکه سوار اتوبوس شم گلای توی مسیر توجهمو به خودش جلب کرد! خیلی زیبا بودن ازینکه زیبایی های خداوند رو در هر جایی میدیدم شکرو سپاس میکردم و مثل همیشه گفتم: "احسن الله الخالقین"
سوار اتوبوس شدم و با مهناز یه جا نشستم و شروع کردیم به حرف زدن ؛ بعد از یه کم رفتن، اتوبوس نگه داشت، کنار یه پارکی پیاده شدیم، جهت صرف صبحانه ! البته تو پارک کلی آلوچه بود ، هوس آلوچه کرده بودم ؛میخواستم بچینمشون اما!!!!!!!!!! نمیشد ! چون صاحابش نبود یاد آلوچه های باغ خودمون افتادم ؛تو دل خودم واسه مامانم ناز کردم ؛گفتم ؛ مامان آلوچه میخوام ، انگاری مامانم با اون دستای خوشگلش بهم آلوچه دادو بیشتر گشنم شدو شروع کردم به خوردن صبحانه !
بعد یه رب استراحت زودی سوار اتوبوس شدیم ، بین راه خسته شدم ،خیلی تا رودبار مونده بود ،پشت سرمون یه جفت صندلی خالی بود؛ به مهناز گفتم : من میرم پشت یه کم بخوابم ؛ رفتم ، حوصلم سر رفته بود، یه نگاهی به گوشیم انداختم، با خودم گفتم خیل خب چی گوش بدم؟! اصفهانی، افتخاری ؟ روضه ؟ مداحی؟ چی! که یهو چشم به شعر ای حرمت خورد !دلم خیلی تنگ امام رضا(ع) شد خیل وقته ندیدمش؛ روی همین کلیک کردمو شروع کرد به خوندن؛
ای حرمت ملجا درماندگان / دور مران از درو راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم / اذن به یک لحظه نگاهم بده؛ رضا جان!
اشک تو چشام جمع شده بودو نمیدونم اصلا کی خوابم برد!
یهو با صدای صلوات آقایون از خواب بیدار شدم که از هر تونلی رد میشدن مثل اینکه صلوات میدادن و میگفتن: ایشالله بازم تو راهمون تونل باشه صلوات " اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم"
سرمو برگوندم ؛ دیدم یه بستنی اونم از نوع آلبالویی یکی از بچه ها به نام زهرا گرفته جلو چشامو ؛ میگه ؛ بفرما سید ، خندیدم بهش (: هنوز خواب آلود بودم ؛ بهش گفتم : ممنون خواهرجون ؛
جای شما خالی بود ؛ خوشمزه بودو سرد
گفتم ؛آخیش ، دلم خنک شد ؛ تو دلم واسه آقای بابانژاد دعا کردم و گفتم : آقای بابانژاد دستت درد نکنه؛ اجرت با فاطمه زهرا (س) ایشالله
بعد از صرف بستنی بازم با شعر ای حرمت خوابم برد. زمان زود گذشت و بالاخره به رودبار رسیدیم ومستقیم به خونه معلم.
استراحت و ناهار و نماز . خیلی خسته بودیم ؛ تازه اونجا بود که با مسئولین خانوم اشنا شدیم ؛خانوم ها علیزاده و اسحاقی؛ خانومهای بسیار خوبی بودن با روحیات جالب. بعد از یه کم استراحت تقسیم بندی خانوما شروع شد ؛ خوشبختانه یا متاسفانه بنده حقیر سراپاتقصیر به مدرسه شبانه روزی سمیه روستای قلعه گنج رودبار افتادم .
بله ؛ صبح فرداش به سمت آموزش و پرورش قلعه گنج رفتیم؛ جلسه داشتیم و بعد از جلسه با ریاست آموزش و پرورش هر کی به مدرسه خودش رفت.
وارد حیاط مدرسه شدم؛ یکی دو نفر یه گوشه نشسته بودن وبا تعجب نگا میکردن که این دیگه کیه!؟
واسشون دس تکون دادم ؛چن نفر دیگه با لباسای محلی کرمانی داشتن تو حیاط راه میرفتن ؛ واسه اونا هم دس تکون دادم؛ صدای نگهبان مدرسه که پیرمرد سالخورده ای بود که داشت به درختای خرما آب میداد ، میومد! چن نفر از بچه ها جلو اومدنو و بازم مثل همیشه خانوم ؛خانوم شروع شد!!!!!!!
بعد از سلام و احوالپرسی با بچه ها ساکمو گرفتنو منو به اتاق سرپرستی راهنمایی کردن >>>>>>>>>>>